روزنوشت های من



مدتی است فرصت نداشتم به امورات رسانه ای برسم. بیچاره دکتر آویز هم بیشتر وقت خود را معطوف به پوشش خبری موفقیت های تشکیلات کرده و به کار وبلاگ نمی رسد، از طرفی هم شخصاً دوست دارم وبلاگ تحت اختیار خودم باشد. هرچه فکر می کنم کسی را برای این مهم استخدام کنم تا هم کمک آویز باشد و هم وبلاگ را به روز کند، نمی توانم! الان که پس از ماهها مشغله بر روی این مورد تمرکز کردم یک گزینه به ذهنم رسید. سلمان بابا cool پسر نازنینم که علی رغم سن کمش به امورات مجازی و  کلاً نرم افزاری و سخت افزاری تسلط دارد، خوشحالم که سرمایه گذاری هایم روی او با خرید آیفون، آیپد، آی مک، آی پاد، وای فای، تی دی ال تی ای به ثمر نشسته است. سلمان مسوول به روز رسانی اپکلیکیشن ها و کلاً امورات گوشی من هم هست. آخه من خیلی حوصله این چیزا رو ندارم. از جمله مهم ترین اقدامات پسر گلم :

  • نصب اپلیکشن های کاربردی بر روی گوشی ها جدیدم ( آیفون یازده و سامسونگ اس یازده که هردوشون رو لازم دارم. 
  • تنظیم آوای انتظار به صورت روزانه بر اساس فرمایشات دلسوزان نظام 
  • تنظیم پس زمینه موبایل و لپ تاپ شخصی بر اساس مناسبتها و سفرهای زیارتی 
  • به روز رسانی صفحه اینستا با عکس های ملاقاتها، افتتاح ها، حضور در اماکن مقدس و راهپیمایی ها،دست بوسی بزرگان، ملاقات با اقشار ضعیف، فیلم های کوتاه از سخنرانی ها، پیام های مناسبتی، محکوم کردن ها، خلاصه مصاحبه ها و . البته با هماهنگی دکتر آویز دلبندم 
  • تغییر زنگ موبایل با توجه به اامات روزانه 
  • بررسی صفحات مقامات در فضای مجازی و لایک کردن مطالب با هماهنگی بنده و آویز 
  • تنظیم هشدار اذان، نیم ساعت قبل اذان، فرایض نیمه شب و بر روی گوشی ها 

وای چقدر تخصص و دانش در این پسر جمع شده، بی اختیار به خودم می بالم. آویز را صدا می کنم. مساله را با او مطرح می کنم. بدون هیچ وقفه ای! کاغذ بر می دارد و درخواستی می نویسد مبنی بر نیاز مدیریتش به نوجوانی 12 ساله، مسلط به مسایل فضای مجازی که اهلیت داشته و مورد تایید من باشد، امضا می کند و به من می دهد. 

از فهم او نسبت به مقوله جوان گرایی و سپردن امور به اهلش لذت می برم . اشک در چشمانم جمع می شود. هر چه فکر می کنم نمی توانم پارتی بازی کنم و در پاسخ به درخواستش می نویسم سبحان ( از دوستان سلمان بابا) جهت بررسی توانمندی معرفی می گردد. لطفاً مطابق ضوابط بررسی و درصورت تایید به صورت نیمه وقت به کار گرفته شود. سبحان دوست صمیمی سلمان است و او را خوب میشناسیم. 

امیدوارم با توجه به گماردن دو متخصص ( با احتساب کمک سلمان به سبحان ) به امورات وبلاگ، رونق به وبلاگ برگردد. 


چند وقتیه که امورات فرهنگی هولدینگ رو رها کردم. نمی رسم به این کارا. مشکل خانوادگی- اجتماعی- ی بزرگی درگیرم کرده. قبلاً  گفته بودم ابوی و ابواوجه ام عناصر خدومی هستند که عمر و جوانی خود را صرف رشد و توسعه کشور کرده اند. فکرش را بکنید تمام عمرت را برای وطنت بگذاری. جوانیت را، خانواده ات را، تحصیلاتت را ( به خاطر میهن بری اون ور دنیا دکتری بگیری) موقعیت های رشد و تعالیت را. بعدش هم یه قانون خلاف نظر بزرگان نظام تصویب بشه "منع به کار گیری بازنشستگان "

ابواوجه با کوله باری از تجربه داخلی و خارجی چندین سالی بود که معاون وزیر بودند و رییس یک سازمان بسیار کلیدی. آنچنان کمر به خدمت بسته بودند که کمر پرسنل آن سازمان زیر بار کار در حال شکستن بود. بارها به پرسنل متذکر شده بودند که باید موتورها را روشن کنید اما افسوس که کسی حاضر به تکان خوردن نبود. اصلاحات ایشان در حال به ثمر نشستن بود که این قانون راه را بر اصلاحات اصولی ایشان بست. بنده خدا حالا مدتی است راهی خانه شده و بعد از دهه ها مدیریت و ریاست، این روزها به کارشناس خرید و تدارکات منزل تبدیل شده. از شما چه پنهان مادر عیال شیر زنی است برای خودش. 

ابوی جان هم پس از سالها خدمت در سمت های مختلف، از کلیه سمت ها کناره گرفت و با توجه به تجربیات سرشار راهی یک گروه سرمایه گذاری بزرگ شده است. بازم هم خوب است که هنوز بخش خصوصی!!! قدرشناس این نیروهاست. البته هنوز هم نگرانی وجود دارد که این قانون ناقص، کثیف، بی رحم و نخبه کش گریبان بخش های خصوصی وابسته به دولت را هم بگیرد. در این مدت کوتاه ابویِ گرام کلکسیونی از نخبگان بازنشسته را در آن هلدینگ خصولتی گرد هم آورده است. یکی از بهترین آنها "مراد" من است. این بزرگ مرد را به زودی معرفی خواهم کرد. 

روزگار را می بینید، در روزهایی که پدرزنها به دنبال مدیر و معاون کردن دامادها هستند، من باید به دنبال نجات پدرزن جان ( همان ابواوجه) از ماموریت های مادر عیال باشم. به جِد مشغولم که از تبصره ها و مجوزهایی که این روزها صادر می شود روزنه ای باز شود و این دو عنصر خدوم به کانون گرم و نرم مدیریت کلان کشور برگردانده شوند. 

واقعاً بی انصافی است که این دو بزرگ و قَدَر مردانی چون مراد و پیر من خانه نشین شوند و گروهی با رانت، ارتباط و توصیه عمه-خاله همچنان در سمت های خود باقی بماند و یا از جایی بازنشینند و در صندلی نان و آب تری جلوس نمایند. 

من آرام نخواهم نشست و آبروی از دست رفته دامادهای جوان، مستعد و با سابقه یِ مرتبط را احیا خواهم کرد. 

من از امروز کمپین #داماد_حامی_پدرزن را راه اندازی می کنم. علی برکت الله 


فردا روز مهمی برای من هست. کلی بالا پایین کردم به عنوان سخنران کلیدی در یک همایش ملی پر سر و صدا صحبت کنم. اونم در شرایطی که یکی از گردننننن کل!!! ببخشین سران نظام قراره در جلسه حاضر باشه. فرصت طلایی برای من و تشکیلات هست. من هم که آدمی نیستم این فرصت ها رو از دست بدم.  

مدتی قبل دکتر آویز که قبلاً معرفیش کردم خدمتتون خبر این همایش رو برام فرستاد و از آنجایی که ذاتاً خوب بو می کشه ( شرط لازم برای هر مدیر روابط عمومی ) پیشنهاد کرد هر طور شده من سخنران این همایش باشم. به دکتر ماموریت دادم مساله را بررسی و نتیجه را به من اطلاع بده. پس از نفرساعتها بررسی یادداشتی برام نوشت که خیلی خوبه از این همایش حمایت کنیم. چراکه برگزار کنندگانش یک سری جوان ارزشی هستند که .

توضیحات آویز قانع کننده بود و با اصول مدیریتی من منطبق. بلافاصله دستور دادم بودجه حمایت از همایش رو، اون هم به عنوان حامی پلاتینی تامین کنن. سرپرست مدیریت مالی اجازه ملاقات خواست. وارد اتاق شد و گفت: "قربان الان خیلی منابع نداریم. قرار شده کارانه معوقه بچه ها رو بدیم. خودتون دستورش رو دادین البته بعد از مطالعه گزارش مربوطه". رومه ارزشی که دستم بود رو روی میز پرت کردم. از پشت میز بلند شدم، تو صورتش خیره شدم. گفتم من دستور دادم. انگار که تیوپ نجات براش انداخته باشن گفت بله قربان! هر چی خشم داشتم تو صدام ( صدایم ) ذخیره کردم و فریاد زدم تو غلط کردی گزارش دادی که کارانه ها رو باید بدیم. حمایت از یک مجموعه در حال رشد واجب تره یا دادن کارانه به این تنبل های بی عار - از مراد یاد گرفته بودم که آنقدر بلندنظر باشم که کار زیر دست هیچ وقت به چشمم نیاد- آقای سرپرست که خوب قانع شده بود، گفت قطعاً اولی. صدای شکسته شدن چند استکان شنیده شد. هنوز خشمم تخلیه نشده بود. فریاد بلندی زدم ای امییییییید بی عرضه!!!!

بودجه تامین شد. همایش با حمایت من و چندتا مدیر ارزش محور جان گرفت و فردا افتتاحیه اش هست. جالب اینکه افتخار سخنرانی در افتتاحیه نیز به من رسید. ( قرعه به نام من دیوانه زدند). شاید برایتان مهم باشد موضوع همایش چیست؟ همایش با محوریت موضوع منابع انسانی است و من قراره راجع به اهمیت توجه به منابع انسانی در بنگاههای در حال رشد صحبت کنم. 

پس از چند جلسه صحبت و مذاکره با افشین نوردیده و دکتر آویز سرفصل های سخنرانی مشخص شد که اونها رو تو همین رسانه آزاد به اطلاع ملت شریف ایران می رسونم: 

1- شروع صحبت با یک آیه قرآن کریم و اتصال اون به فرمایشات بزرگان نظام در خصوص مقام انسان

2- ادامه بحث با محوریت اشاره به سخنان بزرگان نظام از بالا تا سطح وزیر حاضر در جلسه ( دکتر آویز لیست مسوولین حاضر در جلسه رو استخراج کرده )

3- اشاره به توفیقات باند صاحب قدرت در مدیریت منابع انسانی و انتقاد از آنها که رفته اند در همه زمینه ها

4- تبیین موفقیت های شخصی در همه زمینه های بی ربط و با ربط و ارتباط دادن آن به موضوع همایش

5- اشاره به تاثیر تحریم های یک جانبه آمریکا و بی مهری های اروپایی ها بر مدیریت منابع انسانی

6- اشاره به موضوع جمال خاشقچی به عنوان یک نمونه زنده فقدان مدیریت منابع انسانی در رژیم آل سعود 

7- جمع بندی با تمرکز بر افزایش توجه مادی و معنوی به کارشناسان متخصص خدوم مملکت و نیروهای آسیب پذیر به عنوان گلوگاه توسعه در راستای تحقق اهداف سند چشم انداز 1404و کلا 14x4 

8- پایان سخنرانی چند بیت شعر که همکار آشنا با ادبیاتم آقای مهندس مستقل پیشنهاد داد بخونمش. حس می کنم یه شیطنتی توشه اما باکلاسه می خونمش. میگه مال حافظه 

واعظان کین جلوه در محراب و منبر می کنند/ چون به خلوت می روند آن کار دیگر می کنند

مشکلی دارم ز دانشمند مجلس بازپرس/ توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر می کنند

گوییا باور نمی دارند روز داوری/ کاین همه قلب و دغل در کار داور می کنند

یا رب این نو دولتان را با خر خودشان نشان/ کاین همه ناز از غلام ترک و استر می کنند

9- تشکر از حضار خصوصاً مقام محترم  

 



ساعت از نه صبح گذشته و امروز کمی خسته و کسل هستم. آقا امید به این حال وهوای من آشنا است. می داند که این روزها به جای قهوه ساعت نه، دمنوش آویشن عسل را جایگزین کند. جرعه ای از آن می نوشم تا بتوانم راحت تر به مسایل تشکل تحت نظرم بیاندیشم. گاهی اوقات کم می آورم دیگر. این هم مشکل و گرفتاری و من تنها. هنوز خیلی از پست های مدیریتی خالی است و پرسنل زیر مجموعه مستقیم با خودم کار می کنند. هیچ کدام از آنها هم استانداردهای من را برای احراز مدیریت ندارند. فکر کنم کم کم با روحیه سخت گیر و عدالت خواه من آشنا شده باشید. 

نیروهای مورد نیاز تشکل معظم ما (شاید بعداً اسمش رو بگم)

1- مدیر منابع انسانی: شخصی با سابقه اجرایی مرتبط ترجیحاً در سازمانهای مشابه ما، هرچند که هیچ جایی عین ما نیست. معتقد به جایگاه سرمایه ای نیروی انسانی، آماده برای فراهم سازی زیر ساختهای تغییر/تعدیل و تسهیل گر برنامه های هیات مدیره و نمی دونم چرا خیلی دوست دارم از بازنشسته های وزارت X باشه. 

2- مدیر مالی: منضبط، دقیق، دارای تحصیلات و سوابق مرتبط، عادل در تخصیص بودجه و تنخواه، مطیع در برابر اوامر من در همه موارد، دارای سابقه ارزشمند در آماده سازی دفاتر، دارای ارتباط موثر با بانک ها و موسسات مال و اعتباری و .

3- مدیر فروش و بازاریابی : متخصص در امور بازاریابی و فروش محصولات و خدمات هلدینگ (تشکیلات، گروه) ما، دارای روابط عمومی بالا، قابل اعتماد، با پشتکار و . 

4- مدیر برنامه ریزی و نظارت بر پروژه ها: سخت گیر، امین، فرمان بردار از من، سمج و پیگیر، دارای قدرت تحلیل و توجیه بالا، تا حدودی بد اخلاق و صد البته دارای روابط عمومی ضعیف، اهل مطالعه و آشنا با نظریه ها و تفکرات مدیریتی شیک، توان خوانداری و نوشتاری فوق العاده، آشنا با فوتوشاپ و کورل، نرم افزارهای آفیس خصوصاً پاورپوینت

5- مدیر تولید: مهندس مکانیک/صنایع آشنا با ماشین آلات، راههای کاهش ضایعات و حفظ محیط زیست با حداقل 10 سال سابقه مدیریت در واحدهای مشابه، هماهنگ با خودم جهت تولید محصول با قیمت تمام شده مورد نظر و .

6- مدیر تحقیق و توسعه: نمی دونم چه ویژگی ای باید داشته باشه، ولی بهم اکیداً توصیه شده که این مدیریت رو داشته باشیم

7- سه مدیر پروژه برای پروژه های A،B و C 

البته شاید مهندس مستقل رو برای یکیش انتخاب کنم.

ملاحظات و محدودیت های پیش روی من برای انتخاب: 

الف- تمام آقایان/خانم ها ( نگاه غیر جنسیتی من!!!) باید نسبت به من مهربان و مطیع و نسبت به زیرمجموعه سخت گیر و با ابهت باشند.(مو رو از ماست بکشند). لازم است نسبت به تشکیلات نگاه مثبت داشته و در مقابل پرسنل پیش فرض منفی داشته باشند. 

ب- ترجیحاً از بچه های دانشگاه SH بوده و در زمان دانشجویی هم بحث من بوده باشند.

ج- سابقه فعالیت های مذهبی- ی در راستای اهداف نظام مقدس داشته باشند. ( شاید با بند "ب" مطابقت داشته باشد)

د- در مقابل تغییرات مورد نظر تشکیلات مقاومت نداشته و پرسنل را در اسرع وقت توجیه کنند.

ه- میل بلند پروازی نداشته و به دنبال ارتقا لااقل در این تشکیلات نباشند ( جای بنده دست نیافتنی است )

و- طبع شعر داشته باشند و گاهی در وصف تشکیلات و مدیر عامل دلسوز آن شعری بسرایند ( شعر نو هم قابل قبول است)

ز- سحر خیز باشند و شب هنگام نیز دیر به منزل بروند. ضمناً لازم است در تمام مدت شبانه روز آنلاین باشند.


دمنوشم یخ کرد، این هم نتیجه دل بستگی به تشکیلات و دلسوزی بیش از حد!!

امیییییییییییییییییییییییییید! بیا اینو ببر یه چایی کم رنگ برام بیار پسر




مهندس مستقل رو قبلا معرفی کردم  خدمتتون. از زمان شروع همکاری جزء زحمت و تلاش چیزی ازش ندیدم. غیر از تخصص ویژگی بارزش اینه که خیلی تندمزاج هست و رک حرفش رو می زنه. چند بار تا الان خواستم حکم سرپرستیش رو برای واحد مهندسی و خدمات بزنم اما هر بار یه چیزی مانع شده. یکبار حتی در خودنویس مخصوص امضای احکامم رو هم باز کرده بودم و می خواستم که امضا کنم که آقا امید چنان عطسه ای کرد که دیوار دفترم لرزید. بعد از اون هم دلم لرزید و در نهایت دستم لرزید. همچنان با حکم امضاء نشده کلنجار می رفتم که بعد از ظهر دیروز یکی از دوستان تماس گرفت و گفت خواهر خانم گرامش بیکاره و به شدت به دنبال یه پست مدیریته می گرده. از اونجاییکه من خیلی به شایستگی افراد اهمیت می دم گفتم عزیز جان رزومه این بنده خدا رو بفرست.

بلافاصله ایمیلی را دریافت کردم ( من همیشه آنلاین بهتر بگویم "برخط" هستم) که محتوی رزومه خانمی بود. با ملاحظه ایمیل شگفت زده شدم. انگار قبای - شاید هم مانتوی- مدیریت مهندسی ما را از قبل برای این بانو دوخته بودند. بلافاصله مهندس مستقل رو صدا زدم. اومد دفتر. روزمه رو بهش دادم گفتم بررسی کنه و سریع اعلام نظر کنه تا این نیروی ارزشمند رو از دست ندیم.

فردای اون روز دیدم مستقل یک رزومه رو با یه یادداشت گذاشته روی میزم. با خواندن یادداشت کلی افسوس خوردم که چرا یک نفر اینقدر می تواند حسود باشد. شما نظر مهندس ما رو بخونین خودتان قضاوت کنین: 

 "جناب مهندس 

 احتراماً، پیرو دستور جنابعالی در خصوص بررسی سوابق سرکار خانم منسوبی موارد زیر را به اطلاع می رساند

1- نامبرده فارغ التحصیل رشته ادبیات فرانسه می باشد که با حیطه کاری مهندسی و خدمات مطابقت ندارد.
2- طبق تاکید قبلی جنابعالی، حداقل 5 سال سابقه کاری مرتبط پیش نیاز استخدام افراد می باشد. بر اساس بررسی انجام شده متقاضی صرفاً 6 ماه سابقه کاری در یک دارالترجمه و 3 ماه سابقه تدریس در یک موسسه زبان را داشته و در حال حاضر بی کار می باشد

3- سن متقاضی 48 سال است که به نظر نمی رسد امکان آموزش های تطبیقی وجود داشته باشد

به امید خدا پس از بازگشت از ماموریت 4 روزه جهت ارایه توضیح در خصوص مشکلات پروژه A1 خدمت خواهم رسید

" ارادتمند، مستقل

می بینید! تحمل افراد جدید را ندارد. الان هم در دسترس نیست. من هم نمی توانم مدیریت را بی سرپرست بگذارم. کلی کار داریم. یک خانم جاافتاده، از یک خانواده متعهد، . آشنا به دو زبان زنده دنیا که در فضای آموزش نیز فعال بوده است. بهترین گزینه است. حمکش را امضا می کنم همین الان جای درنگ نیست. البته اول باید نشستی داشته باشیم. 

خانم منشی برای فردا صبح جلسه هماهنگ کنید با حضور آقاین نوردیده و آویز. این خانم رو هم دعوت کنین بیایند. بگیر اینم شمارششششش

این طوری خوب شد با همفکری همکاران، بعد از ملاقات فردا حکمشو می زنم. 

منشی: قربان هماهنگ شد. فقط حضور آقای مهندس مستقل لازم نیست. 

من با اخم و ژست مدیریتی: اگر لازم بود که می گفتم خانم


یکی از دوستانِ جان که سری به وبلاگ زده بود، تماس گرفت و نکته ای رو متذکر شد. اونم تو چه وقتی. درست وقتی فکرم درگیر مساله آقا امید ( قبلاً معرفی شده)بود. گوشی ام زنگ خورد. تلفن رو که برداشتم. بعد از سلام و احوال پرسی سریع رفت سراغ اصل مطلب. گفت دکتر جان چقدر فکر دیگرانی. فروتنی و تواضع تا چه حد، این همه به مسایل دیگران فکر نکن. چرا تا الان خودت رو معرفی نکردی؟

دیدم راست میگه. بی اختیار اشک از چشمام جاری شد. فضا رو بیش از این احساسی نکنم. فرمایش رفیقم رو اطاعات می کنم و امروز کمی از خودم میگم.

فراز اول از عمر با ارزش من

من در یک خانواده مذهبی، تحصیل کرده، فرهنگی، ارزشی، انقلابی، متعهد، متمدن، متشرع، متمول، متعصب و . ( بازم بگم ریا میشه ) متولد شدم. پدرم از همان نوزادی احترام خاصی برای من قائل بود و همیشه اسم من را همراه با واژه آقا خطاب می کرد. من تحصیلات ابتدایی تا دبیرستان را در یکی از مدارس فوق عالی شهر گذارنده و هر سال شاگرد اول بودم. استعداد و هوش من زبانزد همه معلم ها بود. آنقدر من دانش آموز برجسته ای بودم که همه پدر من را نیز می شناختند و در مدرسه به من می گفتند پسر فلانی! بالاخره پس از گذراندن دوران مدرسه به دلیل استعداد فراوان راهی کالج فلانیج فلان شهر اروپایی شدم. آخه هیچ کدوم از دانشگاههای داخلی در حد و اندازه های من نبودند. به راحتی دوران کارشناسی را در "رشته مدیریت بر همه چیز" به پایان رساندم.

فراز دوم ازدواج 

از آنجاییکه نیمی از دینم کامل نبود ( نصف دیگه در حد عالی البته از قول حاج خانوممون) به کشور رجعت کردم. از قبل دختر آقای فلانی را نشان کرده بودند. آنها هم مذهبی و . بودند. پدر دختر خانم همچون ابوی گرام بنده از عناصر خدوم کشور بودند و سالها برای آبادانی و آزادی کشورمان تلاش کرده بودند. زیاده نگویم دو دوست قدیمی دو شاخه گل ( منو عیال) را به هم دادند و پس از گذشت چند روز فیلم ( فیلِ من ) یاد انگلستان کرد و همراه با عیال راهی شدم . آنقدر ماندیم تا من دکتری گرفتم و عیال هم فوقش رو به پایان رسوند. آنروزها فیلمان ( فیلِ من و عیال و تنها پسرمان ) یاد ایران نمی کرد ولی نمی دانم چه شد که یکدفعه به فیلمان ( فیل من و عیال و .) گفتند یالاه یاد ایران کن. این شد که احساس وظیفه کردیم به کشور برگردیم و هر آنچه یاد گرفته بودیم زکاتش را بدهیم. 

فراز سوم زکات علم و تجربه 

من برگشتم. احساس خدمت به کشور در خانه ما موروثی است. ما فقط باید خدمت کنیم. همین شد که به یک نهاد مترقی معرفی شدم تا مدیر شوم. من ذاتاً باید مدیر باشم. مدیر شدم و خدمت را شروع کردم. جالب اینجا است که نیروهای زیرمجموعه هم از اینکه من مدیرشان شدم خیلی خوشحال بودند. هر وقت من را می دیدند تا کمر خم می شدند. جالب اینه که در اینجا هم عملکرد خوب من باعث شده بود پدرم را هم، همه بشناشند. پسر کو ندارد نشان از پدر . 

پس از یک سال حضور موفق در عرصه مدیریت میانی حالا مسوولیت یک نهاد فرهنگی، علمی، صنعتی، مذهبی، ارزشی را به من واگذار کرده اند که وبلاگ بخش بسیار کوچکی از آن است. 

فراز چهارم زندگی خصوصی من پس از شروع خدمت به ایرانم 

پس از بازگشت به میهن به اصرار پدر و پدر همسر، خانه ای در پای کوه های شمال شهر (صعب العبور) اختیار کردیم. از آنجاییکه مسیر تردد به خانه سخت بود لاجرم خودروی آفرود البته در حد بضاعت خریدیم و تا الان داریمش. البته چون تردد با این خودرو برای همسر جان سخت بود - بنده خدا- یک خودروی معمولی تولید داخل نیز برای ایشان خریدیم به رنگ آلبالویی. پسرم که یادگار روزهای دوری از وطن است، آقا سلمان را می گویم، مدرسه ای شده و به همان مدرسه ی مدیر پروری می رود که من نیز میرفتم. او هم مثل من درسش خوب است و یاد ابوی را در مدرسه زنده می کند. همه او را به "نوه فلانی" می شناسند. نامی از من نیست. تواضع را ببینید. به توصیه ابوی و همچنین مرادم از نام و اسم ملولمو انسانم آرزو است. 

اگر این تواضع،خاکی بودن لعنتی اجازه دهد بعداً بیشتر راجع به خودم و خانواده صحبت می کنم. تا شاید شما هم متوجه شوید که هر چیزی به راحتی بدست نمی آید. 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

نمایندگی تخصصی تعمیرات لوازم خانگی book0 اخبار Mariana درباره مد پزشکي بررسی دوام بتن و راهکارهای آن Victor نوین برق آهنگین